معنی اصلی نیست

حل جدول

اصلی نیست

فرعی، بدلی

فارسی به عربی

اصلی

اصلی، اصیل، انتخابات، اولی، جوهری، رییس، رییسی، ساکن اصلی، ضروری، عضوی، فطری، قوس، کاردینال

عربی به فارسی

اصلی

بومی , طبیعی , ذاتی , مکنون , فطری , اصلی , بکر , بدیع , منبع , سرچشمه

لغت نامه دهخدا

نیست

نیست. (فعل) نه هست. نه است. فعل منفی مفرد غایب. مقابل هست و است:
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکی است.
فردوسی.
هزاریک کاندر نهاد او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
|| (حامص) عدم. نیستی. مقابل هست:
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است.
فردوسی.
از اوی است نیک و بد هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است.
فردوسی.
همه با توانائی او یکی است
خداوند هست و خداوند نیست.
فردوسی.
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.
فرخی.
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفر است و هست هست ایمان.
ناصرخسرو.
|| فقر. (یادداشت مؤلف).
- هست و نیست، دار و ندار. غنا و فقر:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست.
حافظ.
|| (ص) معدوم. (السامی). نابود. نیسته. (یادداشت مؤلف). ناپدید. (ناظم الاطباء). ناموجود. که وجود ندارد:
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان.
فرخی.
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیایدبه کوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
مست را مسجد و کنشت یکی است
نیست را دوزخ و بهشت یکی است.
سنائی.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد.
مولوی.
نیست را هست کند تنبل اوی
هست را نیست کند فرهستش.
ابونصر مرغزی.
|| فناشده. محوشده. نیست و نابود گشته:
از جمله ٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت.
عطار.
- سربه نیست، معدوم. درتداول، سربه نیست شده، نیست و نابود گشته. سربه نیست کردن، گم و گور کردن.
- نیست در جهان، معدوم. در هنگام نفرین گویند. (از فرهنگ فارسی معین).
- نیست شدن، معدوم شدن. فناشدن. از بین رفتن. هلاک گشتن:
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست.
فرخی.
بمیرد هرآنکس که زاید درست
شود نیست چونانکه بود از نخست.
اسدی.
- || تمام شدن. به آخر رسیدن. از بین رفتن:
تا خم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه ٔ من زیر و زبر.
فرخی.
- || ناپدید گشتن. محو و گم شدن: اژدها لب زیرین به کوشک فروبرد و لب بالا از بالا برآمد و آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد. (قصص الانبیاء ص 103).
- || تباه شدن:
در باغها نیست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن.
فرخی.
- نیست شمردن، نابوده پنداشتن. معدوم انگاشتن:
هر آنچه هست نه چون هیچ نیست نیست شمار
هر آنچه نیست نه چون هیچ هست هست انگار.
ناصرخسرو.
- نیست کردن، نابود کردن. معدوم کردن. هلاک کردن. قلع و قمع کردن:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان.
فرخی.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او نیست کردن کفار.
فرخی.
ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر ژیان.
فرخی.
و شونیز با انگبین ماده ٔ ایشان را [کرم های معده را] نیست کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جز آینه که کند گل رخا ترا معلوم
که از حبش حشم آمد به نیست کردن روم.
سوزنی.
- || تباه کردن. از بین بردن: چنانک نامه ٔ من بدرید ملک او را نیست کن. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 24).
دم عیسی کندآن رشته را نیست
و گر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
- || محو کردن. ناپدید کردن. فنا کردن: پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. (تذکرهالاولیاء).
- نیست گرداندن، نیست گردانیدن، نابود کردن. تار و مار کردن. قلع و قمع کردن. هلاک کردن: پس آن فرشته گفت ای ملعون خدای را جل جلاله با تو ملعونی حاجت نباشد که او کمترین کسی را فرمان دهد تا ترا و سپاه ترا نیست گرداند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). از مفسدان و شریران آن اطراف هر که مانده باشد به تیغ سیاست نیست گرداند. (ظفرنامه ٔ یزدی) (فرهنگ فارسی معین).
- || ناپدید کردن. گم و نابود کردن:
بدین گرز فولاددر روز کین
ترا نیست گردانم اندر زمین.
فردوسی.
وزر او و وزر چون او صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار.
مولوی.
- نیست گردیدن، نیست گشتن، هلاک شدن. تباه گشتن. از بین رفتن:
چنان خواست روشن جهان آفرین
که او نیست گردد به ایران زمین.
فردوسی.
مگر ذات و صفات او که... هرگز نیست نگردد. (قصص الانبیاءص 229).
- || ناپدید شدن. گم و نابود شدن:
خاصه هردم جمله افکار عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول.
مولوی.


اصلی

اصلی. [اَ] (ص نسبی) منسوب به اصل. رجوع به اصل شود. || خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی. || بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء). || در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه)، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
|| مادی. جوهری. هیولانی. || معنوی. (ناظم الاطباء). || درست. || خالص و بی غش. || حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). || جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
|| (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفه ٔ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود.

اصلی. [اَ] (اِخ) از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت. صاحب آتشکده این بیت را از وی آورده است:
چو بطفلیش بدیدم بسپردم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
رجوع به قاموس الاعلام ج 2 و آتشکده ص 86 شود.

فرهنگ معین

نیست

(مص مر.) نابود، عدم.

فرهنگ عمید

نیست

سوم‌شخص مضارع منفی از مصدر بودن،
(اسم مصدر) [قدیمی] عدم، نیستی،
(اسم، صفت) [قدیمی] نابود، ناپدید، معدوم،

فرهنگ فارسی هوشیار

نیست

نه هست، فعل منفی مفرد غایب


اصلی

‎ بنیادی بنیک، سرشتی (صفت) منسوب به اصل. بنیادی، ذاتی مقابل عارضی وصلی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اصلی

آغازین، هسته ای، بنیادین

فارسی به ایتالیایی

اصلی

principale

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیست

تلف، زایل، قلع‌وقمع، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نابود، نیستی، هلاک


اصلی

حقیقی، واقعی، اساسی، عمده، مهم،
(متضاد) غیرواقعی، مجازی، فرعی

فارسی به آلمانی

اصلی

Angeboren, Anhaftend, Bogen (m), Chef (m), Eingeboren, Haupt (m), Innewohnend, Kopf (m), Leiter (m), Ureingesessen, Wesentlich, Wölbung (f), Haupt, Hauptsächlich

معادل ابجد

اصلی نیست

651

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری